امشب شام خونه داییم بودیم . بهانه ی شام هم ازدواج پسر داییم بود . یه هفته ای هس ایشون به جمع متأهل ها پیوستند . چیزی که مهم و قشنگه سادگی و بی تکلفی این ازدواج بود و جالب تر سن داماد . تو این دوره زمونه داماد 19 ساله کم پیدا میشه. همین شام بهانه ای شد مثال زیر را که غالبا برای آدم های مجرد می زنم در اینجا بیارم.
یه جنین مرغ را در نظر بگیرید . تو فضای داخل تحم مرغ قرار داره . به مرور زمان بزرگ می شه و رشد می کنه . روح در آن دمیده می شه ، کم کم اندام های مختلف در آن به وجود میاند .اون جنین به مرور رشد خودشو می بینه ، منقار در آوردن خود را می بینه ، شکل گیری پر و بال خود را می بینه . کم کم اندازه اش بزرگ و بزرگ تر می شود تا اینکه کل فضای تخم مرغ را پر می کنه . با خودش می گه که دیگه به اوج رشد و شکوفایی رسیده و دیگر امکان بزرگ تر شدن و تعالی براش نیس تا این که یه دفعه ... با تنگی نفس میگیره ، کنترل و هوش و حواس خودشو از دست می ده و یهو با یه صدای گوش خراش به خودش می آید و می بیند خونه ی گرم و نرمش شکسته و وارد دنیای دیگر شده .
با خودش می گه وااااااااای!!!چقدر دنیا بزرگ تر از محدوده ی یه تخم مرغه ، تازه معنی زندگی و رشد رو می فهمه ، به پوچ بودن زندگی جنینی خود پی می بره و تلاش خودشو آغاز می کنه...
حالا ارتباط این با ازدواج چیه؟؟؟
باید بری ادامه مطلب تا بفهمی ارتباطشون چیه