هفت سین
صورت اونو هم بوسید و با همون دستمال صورتشو پاک کرد. دیگه نمیتونست سرپا باشه . نشست . از توی زنبیل دو تا پارچه سبز درآورد و یکی رو جلوی امیرعلی پهن کرد و دومی رو جلوی کرمعلی . همینطور که پیرزن داشت با دوتا پسرش حرف می زد ، شروع کرد از توی زنبیل بقیه وسائل رو در آوردن .
سبزه . . . سیر . . . سماق . . . سمنو . . . سنجد . . . . سکه . . . سیب . . .
پیرزن داشت مثل هر سال هفت سینشو میچید . امیرعلی . . . مادر . . آخه تا کی این پاهای من جون داره بیاد اینجا ؟؟!!! تا کی من باید بیام و هفت سینو کنار شماها باشم . . . ؟؟!!!
سر و بالا کرد و توی چشمای کرمعلی خیره شد . اون چشمای نافذی که هیچوقت نتونسته بود بیشتر چند ثانیه بهشون خیره بشه . مادر . . . عزیزم . . . تو هم که خیلی وقته ازم خبری نگرفتی !!! آخه یه بار هم سال تحویلی ، شما پاشین یه سر بیاین پیش من ، تا من مجبور نشم این همه راهو بیام تا اینجا. بابات هم که گوشه خونه افتاده و . . .
خوشم باشه . چه عصاهای دستی بزرگ کردم برا روزای پیریم.
پیرزن سر رو به طرف امیر علی برگردوند و گفت: خیلی به سال تحویل نمونده .هم رادیو آوردم ، هم ساعت . بعد ساعتو از توی زنبیل درآورد و روی سفره سبز رنگش گذاشت و رادیو رو روشن کرد.
عینک ته استکانیشو از توی جیبش درآورد و قرآنو باز کرد و شروع کرد به خوندن .
لبای پیرزن همقدم ثانیه شمار تکون می خورد .
چشمای دو پسر مات مادر بود ، اما هردوشون مثل همیشه ساکت ساکت بودن و مادرو نگا می کردن .
آهنگ رادیو تندتر شد و بعد یه انفجار و صدای ساز و آواز . . . .
«آغاز سال 1394هجری شمسی »
اشکای پیرزن تند و تند سرازیر شد . هق هق گریه ش تو خونه ی پسراش پیچید .
لای قرآنو باز کرد. یه هزارتومنی نو درآورد و جلو امیرعلی گذاشت و گفت :«پسرم . . . عیدت مبارک . . .»
یکی هم برا کرمعلی . «جون مادر . . . عید تو هم مبارک عزیزم »
این اولین باری نبود که وقت سال تحویل پیرزن گریه می کرد . سی سالی می شد.از اون روزی که خبر شهادت دوتا پسراشو بهش داده بودن . از همون روزی که دوتاپسرشو خودش توی قبر گذاشته بود .چند دقیقه ای گریه کرد تا آروم شد .
شادی روح همه ی شهدا صلوات