و جاهدوا فی الله حق جهاده

سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من هم ، این چنین کال نمانم ...به شهادت برسم

و جاهدوا فی الله حق جهاده

سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من هم ، این چنین کال نمانم ...به شهادت برسم

دیروز از هر چه بود گذشتیم ؛ امروز از هر چه بودیم.
آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز.
دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.
جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد.
الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم.بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم

**پیشاپیش عذر می خوام،،،به علت مشغله ی فراوان نمی توانم دنبال کننده ی خوبی باشم**

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۸ آذر ۹۸، ۱۱:۲۲ - 00:00 :.
    :(

هفت سین

شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ق.ظ

صورت اونو هم بوسید و با همون دستمال صورتشو پاک کرد. دیگه نمی­تونست سرپا باشه . نشست . از توی زنبیل دو تا پارچه سبز درآورد و یکی رو جلوی امیرعلی پهن کرد و دومی رو جلوی کرم­علی . همینطور که پیرزن داشت با دوتا پسرش حرف می زد ، شروع کرد از توی زنبیل بقیه وسائل رو در آوردن .

سبزه . . .  سیر . . .  سماق . . .  سمنو . . .  سنجد . . . . سکه . . . سیب . . .

پیرزن داشت مثل هر سال هفت سینشو می­چید . امیرعلی . . .  مادر . .  آخه تا کی این پاهای من جون داره بیاد اینجا ؟؟!!! تا کی من باید بیام و هفت سینو کنار شماها باشم . . . ؟؟!!!

سر و بالا کرد و توی چشمای کرم­علی خیره شد . اون چشمای نافذی که هیچوقت نتونسته بود بیشتر چند ثانیه بهشون خیره بشه . مادر . . .  عزیزم . . .  تو هم که خیلی وقته ازم خبری نگرفتی !!! آخه یه بار هم سال تحویلی ، شما پاشین یه سر بیاین پیش من ، تا من مجبور نشم این همه راهو بیام تا اینجا. بابات هم که گوشه خونه افتاده و  . . . 

خوشم باشه . چه عصاهای دستی بزرگ کردم برا روزای پیریم.

پیرزن سر رو به طرف امیر علی برگردوند و گفت: خیلی به سال تحویل نمونده .هم رادیو آوردم ، هم ساعت . بعد ساعتو از توی زنبیل درآورد و روی سفره سبز رنگش گذاشت و رادیو رو روشن کرد.

عینک ته استکانیشو از توی جیبش درآورد و قرآنو باز کرد و شروع کرد به خوندن .

لبای پیرزن همقدم ثانیه شمار تکون می خورد . 

چشمای دو پسر مات مادر بود ، اما هردوشون مثل همیشه ساکت ساکت بودن و مادرو نگا می کردن .

آهنگ رادیو تندتر شد و بعد یه انفجار و  صدای ساز و آواز . . . .

«آغاز سال 1394هجری شمسی »

اشکای پیرزن تند و تند سرازیر شد . هق هق گریه­ ش تو خونه ­ی پسراش پیچید .

لای قرآنو باز کرد. یه هزارتومنی نو درآورد و جلو امیرعلی گذاشت و گفت :«پسرم . . . عیدت مبارک . . .»

یکی هم برا کرم­علی . «جون مادر . . . عید تو هم مبارک عزیزم »

این اولین باری نبود که وقت سال تحویل پیرزن گریه می­ کرد . سی سالی می­ شد.از اون روزی که خبر شهادت دوتا پسراشو بهش داده بودن .  از همون روزی که دوتاپسرشو خودش توی قبر گذاشته بود .چند دقیقه ای گریه کرد تا آروم شد .

شادی روح همه ی شهدا صلوات

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۱/۰۱
سیب سرخ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">