یادشان بخیر...
چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۳۰ ب.ظ
چند روز پیش خاطره ای از دوران درخشان و پر شکوه هشت سال دفاع مقدس می خوندم که خیلی من رو متأثر کرد . از خدا خواستم ذره ای از اون ایثار و حماسه ها رو در من قرار بده . با ذکر یه صلوات ، توجه شما رو به اون خاطره جلب می کنم :
مانده بودیم وسط میدان مین.
همه مجروح بودند و خسته . یه رزمنده ی زخمی چند متر آن طرف تر از من افتاده بود . دست و پایش را روی زمین می کشید. انگار دردش شدیدشده بود. باآرنج خودش را کشید جلوتر . کم کم از من دور می شد ...
فکر کردم می خواهد از میدان مین خارج شود.گفتم:«بااین همه درد چرا اینقدر به خودت فشار می آوری؟»
گفت:«چندتامجروح دیگر آنطرف هستند.من هم چند دقیقه بیشتر زنده نیستم.می خواهم قمقمه ی آبم را برسانم به دست آن ها »
۹۳/۱۲/۲۷